آخرين مطلبم در « فرصت نوشتن»

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

تلگراف خامنه اي به علم الهدي: «صورتحساب مائده آسماني را خودت بايد بدهي»!


تلگراف خامنه اي به علم الهدي: «صورتحساب مائده آسماني را خودت بايد بدهي»!
تلگراف فوري از: بيت معظم له «آقا»؛ ملقب به «عبيدالله خامنه اي زيادي» ولي امر مسلمين جهان!!
به: «معقل» ملقب به «حجت الاسلام علم الهدي» امام جمعه مشهد!
موضوع: صورت حساب شام آن شب!
جناب علم الهدي (خودماني بگويم معقل جان!) هزار بار گفتيم وقتي به بيت شريف ما مي آيي، يا از آن «نجسي»ها نخور و يا اينقدر در اندروني ما بو نكش كه ببيني غذايي، شامي، كوفتي داريم يا خير؟ آن شب كه تو آمدي، ما با «حسين جان» داشتيم با ذغالي كه از ذغال سازي بچه هاي بالا(!) آورده بود، حالي مي كرديم. گفتيم تو را بنشانند در بيروني بيت شريفمان، تا يك شامي كوفتي برايت مهيا كنند، بلكه  بلمباني و بروي مشهد خودتان! اين حسين جان گفت از «رستوران بهشت» برايت يك زهرماري سفارش بدهيم كه گورت را گم كني و بروي. اما بعدها شنيديم وقتي گارسن رستوران بهشت را ديده اي، از شدت گشنگي فكر كرده اي شامي كه آورده «مائده آسماني» است و خودش جبرئيل عليه السلام است و تيز كرده اي بروي دستش را ببوسي! و بعد ديده اي اين آقاي جبرئيلي به آسمان پر كشيده!
آخر مردك چلغوز! چرا اينطوري آبروي ما و بيت شريفمان را مي بري؟ اين گارسن رستوران بهشت در همين خيابان آذبايجان است و اسمش هم آقاي «اصغر جبرئيلي» است و با حضرت جبرئيل نسبتي ندارد! آن حضرت جبرئيل براي من و تو «كوفت» هم نمي آورد! چه برسد به مائده آسماني! آخر شعورت كجا بود كره خـــ....(بوق)...؟ كوفتت را مي خوردي و مي رفتي همان مشهدتان. آخر چرا آبروي ما را مي بري؟ همه اهالي بيت شريف ما مي دانند غذاي ما را معمولا" يا از اين رستوران بهشت مي رساند يا از رستوران سبكبالان ساحلها(!) يا از لوكس طلايي! و اين ذغال منقل ما را هم اين حسين جان شريعتمداري از يك كوره اي مي آورد كه اسمش را گذاشته ايم ذغال سازي جهنم(!) آن هم چون ذغالش خيلي سرخ و خوش خوراك است. تلخكي روي اين ذغال چنان رقصي مي كند كه به آدم احساس «غناي غيرشرعي» دست مي دهد. يك جوري ترياك را مي جلزاند كه ياد كيك زرد و انرژي اتمي مي افتيم. راستي گفتيم «كيك زرد» يادمان به آن شمر ذي الجوشن «احمدخاتمي» افتاد كه سه هفته قبل آمده بود اينجا و محموله «كيك زردي» را كه برادران سازمان انرژي اتمي براي مشاهده ما آورده بودند، به عنوان «شله زرد مرحمتي اهل بيت» خورد و تا سه هفته سيستمش اتمي شده بود و با برق سه هزار ولت خطبه هايش را مي خواند! آن احمق هم مثل خودت فكر كرده بود اين فاطي خانم كه كيك زرد را آورده بود داخل بيت، بلانسبت همان بي بي فاطمه زهرا سلام الله عليه ست و شله زردي هم از بهشت برايش آورده است! همه آن كيك زرد اتمي را هورتي كشيد بالا و اوضاعش بدتر از قبل شد! قبلا" فقط هيستريك بود، بعد از كيك زرد، پاچه هم مي كيرد!
آخر من به شما يارانم چه بگويم؟ آخر مردك ...(بوق).... تو كه اهل خوردن آب شنگولي هستي و نمي فهمي ذغال و تلخكي اين حسين آقاي ما يعني چي، اينقدر بهشت بهشت نكن! صورتحساب آن غذاي كوفتي هم كه آن شب اينجا لمباندي، مي گذاريم به حساب خودت كه بايد تا قران آخرش را بپردازي. حالا از هر خري خواستي برو خمس و زكات بگير و پول آن مائده آسماني ات را به ما بده، وگرنه از امام جمعگي خلعت مي كنيم تا بروي وردست آيت الله خزعلي و حائري شيرازي و مثل آنها آلزايمر حاد بگيري! آن محموله اتمي «كيك زرد» را هم از حلقوم اين احمدخاتمي تنهاخور مي كشيم بيرون!
عزيز برادر! آخر تو «معقل» مايي و اين حسين جان هم «يارمنقل» ماست! وقتي مي آيي اينجا تا چيزي كوفت كني، خب بخور و برو. ديگر لازم نيست وقتي از آن «نجسي»ها خورده اي، همه چيز را يك جور ديگر ببيني و بروي جار بزني! اين آقاي اصغر جبرئيلي بدبخت را با «حضرت جبرئيل» اشتباهي گرفتي و مثل خر دولا شدي تا دستش را ببوسي؟ آخر بدبخت شكمو! اي كارد به آن شكمت بخورد! به خاطر يك پرس غذاي 6هزار توماني كه دست و پاي هر گارسن كره خري را به اسم حضرت جبرئيل نمي بوسند! آن بدبخت دستش را دراز كرده بود تا انعامش را از تو بگيرد كه توي مارمولك هم با اين ادا و اطوارها فراريش دادي و رفت. اي الهي بميري كه وقتي از آن نجسي ها مي خوري، يك چيزهايي مي بافي كه من و حسين و عزت الله بايد تا يك ماه آب و جارو و وايتكس و توالت شور دستمان بگيريم و جايش را درست بكنيم. تلگراف تمام!/ اضافه: راستي بازم الهي بميري اي علم الهدي!/ حالا واقعا" تلگراف تمام! آخيش!/ امضاء: سيد علي عبيدالله زياد خامنه اي!!
پي نوشت: تصوير سخنان آقاي علم الهدي از روي يك وبلاگ ارزشي (يا عرزشي!) عينا" كپي شده است. براي خواندن متن آن وبلاگ، روي آن كليك كنيد! از قديم گفته اند وقتي گرسنگي از يك در وارد مي شود، عقل و شعور از در ديگر فراري مي شود!


۳ نظر:

  1. مهدی سامورایی۲۰ آذر ۱۳۸۹ ساعت ۳:۰۹

    بابک جان ، نزن این حرفها را ، اینها عین حقیقت است. شبی در خواب دیدم مقام عظما ، مجتبی خان و یارانشان در کنار هم بودند ، سفره ای از مائده های آسمانی پهن بود ، بره ای کباب کرده وسط سفره بود که هرقدر از آن میخوردند از آن کم نمیشد. ناگهان در خواب حواسم به سوی دیگری رفت ، دیدم مردی نورانیست که چهره اش را از شدت نور نمیشد دید. خطاب به من گفت : و تو ای مهدی ؛ به بابک بگو چنین ننویس و توبه کن ، و باور کن به معجزات این بیت شریف و نیز به آن علم الهدی بگو اگر خداوند عنایتشان کند ، اینبار هم بدون هماهنگی بروند ، آنگاه مردی با سیمای نورانی و پیشانی بلند ، با قدی چون سرو و موهایی چون برگهای بید رقصان در هوا ؛ به سمتشان خواهد آمد و دست همگی آنها را خواهد گرفت و همگی بسوی آسمان خواهند رفت. اسمش را پرسیدم ، گفت او همان عزرائیلست انشاءالله !! از آن برّه و سرّش پرسیدم ، گفت همان زهر ماریست که همه میگویند! از مقصد آنها پرسیدم؛ گفت : چقدر خنگ بازی در می آوری!خب همان دوزخ هم فیها خالدون دیگر!!

    پاسخحذف
  2. آقای داد عزیز وبلاگ فرزندان ولایت ارزشی نیست . به سبک ارزشی سیستم را به سخره می گیرد .

    پاسخحذف