آخرين مطلبم در « فرصت نوشتن»

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

تلگراف اعدام: تا اعدام شهلا 10 ساعت باقي است!


تا كمتر از ده ساعت ديگر، در محوطه سرد زندان اوين طناب دار بر گردن «شهلا جاهد» مي آويزد تا چارپايه قصاص را از زيرپايش بكشند و او در ميانه هوا و زمين، دست و پايي بزند. نفسش بند بيايد و نگاهش تيره و تار شود و به آرامي، بدنش سرد بشود. آنقدر سرد، كه براي خفتن در خاك سرد گورستان، عادت كند!
تا كمتر از ده ساعت ديگر، خانواده «لاله سحرخيزان/مقتول» در محك بزرگترين آزمايش زندگي خود هستند؛ آيا شهلا را ببخشيم؟ و يا شاهد قصاص او باشيم؟ خانواده مرحومه «لاله سحرخيزان» كه گفته مي شود توسط «شهلا» كشته شده، تا كمتر از ده ساعت فرصت دارند براي خوشنامي يا بدنامي خويش چاره اي بينديشند. كار آنها هم دشوار است، بخشش دشوار است! اما لذتبخش تر از انتقام است. اين را همه ما كه يا قرباني انتقام بوده ايم، يا مديون بخشش، به خوبي دريافته ايم. به خوبي فهميده ايم. بخشش سخت است، اما جادويي و جانبخش است.
اين ساعتها كه مي گذرند، خود زندگي اند. هم آخرين لحظه هاي زندگي «شهلا» را مي سازند و هم بزرگترين «ترديد» اولياي دم را رقم مي زنند. اما «ما» چه مي كنيم؟ و چه مي توانيم بكنيم؟ آيا مي توانيم امشب بخوابيم و فردا خبر كوتاه «اعدام شهلا جاهد» را بخوانيم و در گذريم؟ يا حداقل مي توانيم در اين ساعتهاي بيم و اميد، شريك دنياي شهلا و خانواده سحرخيزان باشيم. شايد بتوانيم كمك كنيم امشب يك خانواده به كمپين مخالفت با اعدام بپيوندند و نامشان را با افتخار در اين دفتر بزرگ ثبت كنند. شايد ما هم به عنوان اعضاي اين كمپين انساني، به جز خفتن، بتوانيم كاري بكنيم.
الان به وقت تهران، ساعت 19 است. بر اساس قوانين، سحرگاه فردا ساعت 5 قصاص انجام مي شود. يعني ما كمتر از ده ساعت وقت داريم. ده ساعت تا نگذاريم يك نفر ديگر در اين سرزمين نفرين شده «اعدام» شود. دماي بامداد فرداي تهران حدود 10 درجه است! «شهلا» آخرين چيزي كه خواهد ديد، پتويي است كه جسدش را در آن مي پيچند و آمبولانسي كه او را به سردخانه خواهد برد. نفرين بر اعدام!

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

تلگراف: «عبيدالله خامنه اي» و عمرسعدهايش!

سريال تلويزيوني «مختارنامه» ظاهرا" بهانه اي به دست حاكمان ايران داده تا از برخي شباهت هاي تاريخي زمان صدر اسلام، كلاهي براي مشروعيت از دست رفته (و نداشته ي) خود بسازند! اما همه چيز تا بدين جا «معكوس» نتيجه داده و شباهت خامنه اي و يارانش به عبيدالله زياد و عمرسعد و شمر بيشتر فاش مي شود! هر چند روزنامه كيهان و صداوسيما سعي مي كنند درباره «فتنه جنبش سبز» از اصطلاحات و شخصيتهاي اين سريال تلويزيوني الهام بگيرند و به عنوان مثال شيخ اصلاحات را «عمر سعد» مي خوانند! ولي وقتي «عبيدالله زياد» دستور مي دهد «فتنه حسين» را حتي با كشتن زن و اسارت دختران كاروانش سركوب كنند، مردم به ياد سخنان «عبيدالله خامنه اي» در سخنراني «خطبه خون» 29 خرداد 88 مي افتند و به حقانيت و مظلوميت «جنبش سبز» بيشتر پي مي برند. هرچه اين سريال جلوتر مي رود، شباهت هاي حاكمان ايران به شخصيتهاي بد و وقيح و خونريز اين سريال بيشتر نمايان مي شود. آنگونه كه در قسمت اخير «مختارنامه»، شباهتهاي مقام عظماي ولايت(!) به «عبيدالله زياد» چنان آشكار شده كه مي توان بر او لقب «عبيدالله خامنه اي» نهاد. شبيه سازي تاريخي گاهي معكوس نتيجه مي دهد! به خصوص وقتي حق از باطل در مقابل چشم مردم جدا شده و شواهد بي شمار، آبرويي براي حاكمان باقي نگذاشته است!
در سريال مختارنامه، «عبيدالله بن زياد» يا «ابن مرجانه» حاكم كوفه با «لباس مبّدل حسين» وارد شهر مي شود زيرا مردم منتظر ميهمان خود «حسين بن علي» هستند. عبيدالله با حيله و نيرنگ قصر كوفه را تصرف مي كند. بناي حكومت او با دروغ آغاز مي شود و با قتل و تجاوز و كشتار ادامه مي يابد. عبيدالله شخصيتي است سيّاس و دروغگو، او يك «جعل كننده» حرفه اي آيات قرآني و احاديث نبوي است كه براي دفاع از حكومت نامشروعش بر شهر كوفه، «راست و دروغ» ديني را از احاديث نبوي و آيات قرآني جعل مي كند و به خورد مردم مي دهد.
وقتي مردم كوفه براي ياري حسين ابن علي برمي خيزند، عبيدالله سوگند مي خورد «فتنه حسين» را با شمشير سركوب كند و «چشم فتنه» را درآورد. به كار بردن عنوان «فتنه» و شباهت آن در قيام حسيني و اعتراضات حق طلبانه مردم ايران، يا از هوشمندي كارگردان است و يا از ظرايف روزگار، چرا كه حق هميشه ماندگار است و باطل هميشه رسوا و روسياه. «عبيدالله» زبان و چشمان دو يار ديرين پيامبر را در مي آورد و سفير حسين (مسلم بن عقيل) را از برجي بلند بر زمين مي اندزد و مي كشد و عاقبت عمرسعد (كسي مثل مرتضوي يا سردار نقدي) را به سوداي حكومت بر «ري» به جنگ با امام حسين به صحراي نينوا مي فرستد. عمر سعد و شمر ذي الجوشن، چنان با دقت شخصيت پردازي شده اند كه حتي سخن گفتنشان هم شبيه اراذل و اوباش حكومت ايران و اطرافيان «عبيدالله خامنه اي» درآمده است!
در قسمت نهم اين سريال، مردم در مسجد كوفه بر «عبيدالله» مي شورند و وي را به عنوان دشمن علي(ع) «سبّ» مي كنند و دشنامش مي دهند. عبيدالله به هنگام ترك مسجد سوگند مي خورد:"كاري مي كنم كه «سّب نبي و فحاشي به خاندان علي» در كوفه چنان رايج شود كه جز سّب علي، نقل محفلها نباشد و ديگر كسي مشروعيت حكومتم را «به نام علي» زير سئوال نبرد!"
«عبيدالله خامنه اي»! هنگام ديدن ادامه اين سريال تلويزيوني، اين لقب را فراموش نكنيد و شباهت دوران عبيدالله خامنه اي با دوران «پسر مرجانه» و شباهت اين روزها را با سركوب «فتنه حسين بن علي» با دقت بيشتري ببينيد. تاريخ سرشار است از درسهاي آموزنده!
پي نوشت: فيلم زير را اگر وقت كرديد، ببينيد! مشخصه هاي حكومت فريب و جعل و جنايت را در سخنان عبيدالله خامنه اي در جمع بسيجيان كوفي (سربازان عمر سعد زمان) مي توان به وضوح ديد و فهميد.

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

تلگراف: بي قرارانيم براي شنبه هاي مادرانه! / تسليت به محسن سازگاراي عزيز

يادم باشد عصرهاي همه ي شنبه هايي كه فرا مي رسد، هر كجا هستم و هر ابزاري كه دارم، براي «مادران عزادار وطنم» يك پيامي، تلگرافي، استتوسي، كامنتي، ايميلي... درچند كلمه بنويسم و برايشان بفرستم. 
يادم باشد مادراني كه داغ عزيز دارند، از ما كه داغديده مادران خويش هستيم، سوخته دل ترند. آنها هنوز نمي دانند بايد با لباسهاي فرزند دلبندشان چه بكنند؟ در حالي كه ما لباسهاي مادر را داديم به مستمندان! مادران نمي دانند با اتاق فرزند درگذشته شان چه كند؟ با انگشتري و تابلو و هر چه از بچه به يادگار مانده! با عكسهايش...
يادم باشد شنبه ها را «روز مادر» بدانم. و اين را براي تسكين احساس خودم مي كنم، نه ديگري! زيرا مادران داغدار، هنوز از ما فرزندان بيقرار، استوارترند. يادم باشد هر شنبه، بايد براي عشقم به «مادر» كاري بكنم تا خود تسكيني بجويم. وگرنه مادراني كه هستند، يا مادراني كه رفته اند، و مادراني كه چشم به راهند، از ما قرار نمي جويند. مي دانند ما همچنان بي قرارانيم. 
بازآي كه تا به خود نيازم بيني!
بيداري شبهاي درازم بيني!
ني ني غلطم كه خود فراق تو مرا،
كي زنده رها كند كه بازم بيني؟ 
استاد محمدحسين شهريار، شعر فوق العاده اي درباره مادر دارد. وقتي از خاكسپاري پيكر مادر نازنين اش به خانه بر مي گردد، با صحنه اي عجيب در حياط خانه مواجه مي شود:
باز آمدم به خانه چه حالی؟ نگفتنی!
دیدم نشسته مثل همیشه كنار حوض؛
پیراهن پلید مرا باز شسته بود!
انگار خنده كرد، ولی دلشكسته بود:
«بردی مرا بخاك كردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر»
می خواستم به خنده درآیم ز اشتباه،
اما خیال بود،
ای وای مادرم 
اي واي مادرم!
پي نوشت: اين نوشته را بهانه مي كنم، تا درگذشت يك مادر گرامي ديگر را خبر دهم. مادر محسن سازگاراي عزيز به ملكوت رفت. اين مصيبت بزرگ را به او كه مبارزي خستگي ناپذير است، تسليت مي گويم.


۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

تلگراف / خامنه اي پژوي احمدي نژاد را مي خرد! / بابك داد


ضدعفوني پژوي احمدي نژاد هنوز ادامه دارد:
«تو را به جان رهبر، اينو به كارواش ببر»!
«محصولي» وزير ميلياردر رفاه و تامین اجتماعی گفت: "در همایش خیرین مسكن طرح مهر، خودروی پژو 504 رئیس جمهور برای كمك به ساخت مسكن به حراج گذاشته شد!" / خبرگزاري مهر
اين ماشين متعلق به شهردار سابق تهران (رئيس جمهور فعلي) است كه چون از قديم فرمانش ايراد داشت، احمدي نژاد تمام خيابانهاي تهران را داد دوربرگردان درست كردند تا پژوي وامانده اش بتواند در آنها دور بزند! ظرف پنج سال گذشته، بيش از سي هزار «نفر/ساعت/ وايتكس!» مشغول شستن ماشين پژوي احمدي نژاد بودند تا بخصوص «صندلي راننده» را بشورند و از انواع باسيل و آميب و ميكروبهاي مرگبار تخليه اش كنند! بر اساس آخرين خبرها، هنوز ماشين مربوطه كاملا" ضدعفوني نشده و تشعشعات ميكروبي و هسته اي(!) در كف صندلي راننده وجود دارد! ميكروبهاي مربوط در صورت نفوذ به بدن آن هم از راه پايين(!)، موجب مي شوند راننده اين پژو 504 الكي بوق بزند! براي ماشينهاي بزرگتر از خودش شاخ و شانه بكشد! براي «صندلي هاي خالي» ماشين خودش و ماشينهاي همسايه سخنراني كند و در حاليكه دستش را تا آرن در دماغ كرده، در اتوبانها با انواع ماشينهاي فورشه و بنز الگانس كورس بگذارد و وقتي هم كه باخت، اصلا" ككش هم نگزد و به سرنوشت گونگولي دماغش فكر كند!
از زمان تعمير و شتشوي اين پژوي قراضه، راننده هايي كه آن را جابجا كرده اند، اغلب به بيماري روده و لثه و دماغ مبتلا شده اند. چندتايي از آنها همينطوري براي پليس راهنمايي شيشكي انداخته اند و به پليس گفته اند:"اينقدر جريمه بنويس تا جريمه دونت پاره بشه!"
وزير رفاه از مردم خواسته «قيمت پايه» پيشنهادي خود را براي اين پژو با همه مخلفات و ويتامين هاي متعلقه اعلام كنند. برخي منابع موثق از لغو احتمالي اين مزايده با حكم حكومتي(!) مقام عظماي ولايت خبر مي دهند و مي گويند "آقا" چشمش دنبال اين ماشين است و مي گويد «عطر ولايت» هنوز از لاشه ي اين پژوي 504 به مشام ما مي رسد!
كارشناسان مي گويند اين پژو هنوز بدجوري بوي لاشه جوراب و سيرپخته و گونگولي دماغ محمود را مي دهد! همسايگان سابق احمدي نژاد در نارمك، از ساعتها قبل از رسيدن ماشين پژوي محمودآقا به منزل، از بوي ماشين او حدس مي زده اند كه باز اين "دسته گل محمدي" دارد به خانه اش بر مي گردد و شعار مي داده اند: :«احمدي دلاور! تو را به جان رهبر، اينو به كارواش ببر»! و « جان مقام رهبري! امروز ديگه كارواش بري
به گفته محصولي، برخي از همسايگان بسيجي محمودآقا از دست چرخاني متوالي ايشان در دماغشان و «عطر ولايت» كه جوي هاي محله نارمك را برداشته بود، خاطرات خيلي خيلي عارفانه و زيبايي دارند كه قرار است در كتابي منتشر شود و وزارت ارشاد آن را هم به مزايده عمومي بگذارد تا پولش صرف مهرورزي به بسيجيان شود!

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

تلگراف برفي؛ «برف نو، برف نو، سلام»!

مي رقصند و پايين مي آيند. يكي يكي، يا دوتا دوتا. يكي آرام مي آيد و يكي تند. اما همگي رقصان و چرخان به زمين مي رسند؛ دانه هاي اولين برف پاييزي پاريس را مي گويم كه همين الان شروع شده است. صورتم را از پنجره بيرون برده ام و گرفته ام طرف آسمان. دانه هاي برف مي نشينند روي صورتم. روي پلكهايم و برفها با پوستم حرف مي زنند.
چيزي زيباتر از اين نيست كه زير برفي كه چنين مي رقصد و رقصان مي بارد؛ دلگرم آن بهاري باشد كه فرا مي رسد. بهاري كه شايد از اين «آذر» آتشين شروع شود، و يا با آن «بهمن» از كوههاي برفي فرو بيايد و بساط سياهي و ستم و دروغ را از سرزمين دربندمان در هم بپيچد.
زير اين برف رقصان، به ياد آنهايي كه هوايشان را كرده ام، صورتم را تسليم مي كنم و مي دانم آنهايي كه زير سقفهايي زنداني اند، روزي با اين برف عشق بازي خواهند كرد. اگر اين تلگراف را در اين هواي برفي گرفتي و خواندي، اين شعر شاهكار از شاملو را هم زمزمه كن. به ياد آنهايي كه از لذت بوسه اين دانه هاي برف بر گونه هايشان محروم شده اند و شايسته ترين كسان هستند براي بوسه هاي برف، نوازشهاي خورشيد.
برف نو ! برف نو ! سلام !
بنشین ، خوش نشسته ای بر
 بام!
پاکی آوردی ای امـید سـپــیـد !
هــمـه آلودگی سـت ایـــن ایـــام!
راه شومی است می زند مطرب ،
تلخواری است می چکد در جام!

اشکواری است می کشد لبخند

ننگواری است می تراشد نام
!
مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام
!
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام
!
کام ما، حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام
!
خام سوزیم ، الغرض بدرود
تو فرود آی برف تازه ، سلام !
شعر از احمدشاملو - 1338 - کتاب باغ آینه


هر روز يك «تلگراف» تازه دريافت خواهيد كرد!

به عنوان يك روزنامه نگار و نويسنده، گاهي دوست دارم چندخطي كوتاه و فارغ از مسائل تحليلي يا حتي سياسي كه غالبا" مي نويسم، بنويسم. اين وبلاگ را براي انتشار امثال همين يادداشتهاي چندخطي و تلگرافي ايجاد كرده ام. نگاه هاي كوتاه، برشي و گذرا به چيزهايي كه در اطراف مان مي گذرند. و بيان نكته هايي كه شايد فقط با گوشه چشمي، بشود از آنها غفلت نكرد. نكته هايي كوتاه، اما شايد مفيد... وبلاگ اصلي ام "فرصت نوشتن" همچنان به روش كاري خود ادامه خواهد داد. به دليل فيلترينگ "فرصت نوشتن" در داخل كشور، اميدوارم اين وبلاگ بتواند گهگاه به «برادرخوانده» اش وبلاگ «فرصت نوشتن» ياري برساند. اما مأموريت اصلي اين وبلاگ، نوشتن چندخطي هاي متفاوت درباره همه چيز است. از امروز روزانه، يك يا دو تلگراف تازه دريافت خواهيد كرد. تلگراف هايي گاهي جدي، گاهي طنز، گاهي دور، و گاهي نزديك!